حکایتهای غواص طالقانی به اهتمام فریدون فرهنگی (فائز)

 

  

حکایت دزدی از غواص طالقانی  

 

 

 

شنیدستم شبی دزدی ز جایی

بدزدید اسب مرد روستایی

به روز آن روستا شد در تکاپو

برای جستن اسبش به هر سو

به ناگه دید اندر رهگذاری

همی میراند اسبش را سواری

عنان اسب خود آورد در دست

سر ره بر سوار تند بربست

بگفت اسب من است این ای سواره

فرود آی و بفرما راه چاره

بگفتا دزد خود اسب من است این

که چندین سال ما هم هست در زین

چو بشنید این سخن آن روستا مرد

ز تن برکند در ساعت قبا مرد

فکند اندر سر آن مرد چالاک

پس آن گه گفت با آن دزد بی باک

بیان کن گر ز توست این اسب منظور

کدامین چشم او باشد کنون کور

بگفتا چشم چپ کور است او را

رها کن اسب و کم کن گفت و گو را

بگفتا روستایی چشم چپ کور

بیا پایین مزن با من گپ زور

بگفتا سهو کردم دیده ی راست

بود کور و چپش بی عیب و بیناست

چو این بشنید مرد روستایی

قبا برداشت شد در روشنایی

صدا زد ای همه مردان آگاه

که هستید انجمن در این گذرگاه

ببینید اسب من اینک نه کور است

مر این دزد سیه رو مرد زور است

چو مردم این سخن از وی شنیدند

همه صدق مقالاتش بدیدند

گرفتند اسب و دادند دستش

بشد دزد سیه رو پای بستش

عسس آمد گرفتش دست بربست

پس زانوی بدبختیش بنشت

کشاکش سوی زندانش ببردند

به زندانبان چالاکش سپردند

پسرجان این بود پایان دزدی

به زندان می کشد سامان دزدی

هرآن کس دفتر غواّص خواند

بتر عیبی ز دزدی می نداند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد